عکس دسر کاستارد

دسر کاستارد

۷ تیر ۰۰
هرچی_تو_بخوای
پارت ۳۵و۳۶
فکری به سرم زد....باحالت پشیمونی و گریه گفتم:_با اجازه ی پدرومادرم و بزرگترها..چند ثانیه مکث کردم،بعد با خنده گفتم:
_بلههمه زدن زیر خنده....مامان گفت:_خیلی پررویی زهرا.حیا رو خوردی...مامان داشت صحبت میکرد محمد یه پرتقال برداشت.فکرشو خوندم.سریع و محکم پرتاب کرد سمتم.سریع جا خالی دادم.پرتقال پاشید رو دیوار.به رد پرتقال بدبخت نگاه کردم.باتعجب و ترس به محمد گفتم:قصد جون منو کردی؟؟!! این اگه به من میخورد که ضربه مغزی میشدم.محمد باخنده گفت:_حقته،بچه پررو،خجالت هم نمیکشی.به بابا نگاه کردم...
با لبخند نگاهم میکرد.واقعا خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم.شب خاستگاری شد..محمد و مریم زودتر اومدن.همه نشسته بودن و من با سینی چایی رفتم تو هال...
طبق معمول محمد سینی رو ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد.
تو این فاصله من به مهمان ها نگاه میکردم.حانیه،مادرش،پدرش و امین و عمه ی امین اومده بودن.به حانیه نگاه کردم،درسته که خوشحال بود ولی چند سال پیر تر شده بود.صحبت سر پدر و مادر امین بود و اینکه پیش خاله و شوهرخاله ش بزرگ شده. مامان و بابا و محمد خیلی تعجب کردن.محمد به من نگاهی کرد.من فکر میکردم میدونه.بعد از صحبت های اولیه قرار شد من با امین صحبت کنم.اواخر دی ماه بود و نمیشد رفت تو حیاط.به ناچار رفتیم اتاق من.همون اول که وارد شد،اتاق رو بر انداز کرد... اتاق من حدودا چهار متر در چهار متر مربعه.رو به روی در میز تحریر و چند قفسه چوبی کتاب هست.کنار در چسبیده به دیوار تخته.رو به روی تخت یه پنجره ست.زیر پنجره،یه مبل دو نفره هست.قبله ی اتاقم رو به پنجره ست..روی یه دیوار یه عکس رهبری مرکز و اطرافش... عکس شهید خرازی،شهید همت،
شهید احمد کاظمی،شهید جهان آرا رو چسبوندم.یه گل مصنوعی هم کنار میز تحریرم گذاشتم و یه گلدان حسن یوسف هم جلوی پنجره.فضای اتاقمو خیلی دوست دارم.خوب که اتاق رو بررسی کرد،راهنماییش کردم روی مبل بشینه.خودم هم رو صندلی میز تحریرم نشستم.سرش پایین بود،گفت:
_من تجربه خواستگاری رفتن ندارم،اما شنیدم اول خانم ها سوالهاشون رو میپرسن.ولی میشه قبل از اینکه شما سوالهاتون رو شروع کنید،من یه سوالی بپرسم؟-بفرماییدچرا عکس این چهار شهید بزرگوار رو به دیوار اتاق تون زدید؟
-این شهدا، دوستان نزدیک من هستن...آدم باکسی دوست میشه که بخواد شبیه_ش باشه.من عکس شهید همت و جهان آرا رو به دیوار اتاقم زدم چون حتی از عکس شون هم معلومه چقدر محجوب و باحیا هستن،اونقدر که مشخصه دوست_ندارن حتی به عکس شون هم خیره بشیم.منم میخوام اینطور باشم.-چرا این عکس شهید خرازی رو زدید؟
لبخند همیشگی شهید خرازی معروف بوده و هست.این عکس برای وقتیه که خبر شهادت سه تا از دوستانش رو بهش گفتن..معلومه که چقدر ناراحته..شاید ناراحته چون از دوستانش جامونده.. شهید کاظمی هم از دوستانش دیرتر شهید شد.ولی معنیش این نیست که این بزرگواران اون موقع لایق شهادت نبودن..زنده موندن چون زنده بودنشون مفیدتر بود.چون هنوز کارهایی بود که باید انجام میدادن..حتی زنده بودنشون هم کمتر از شهادت نبود..میشه نفس کشیدن هم ثواب شهادت داشته باشه.-که اینطور..بسیارخب شما سوالهاتون رو بفرمایید.-شما چرا میخواید ازدواج کنید؟یه کم مکث کرد.بعد گفت:_الان شما دلیل فلسفی میخواین یا مثلا...
-من دلیل شما رو میخوام بدونم،اگه فلسفیه،همون رو بگید،اگه غیر فلسفی هم بفرمایید.-دلیل هرکسی برای ازدواج به طرز فکرش و سبک_زندگیش بستگی داره...طرز فکر و سبک زندگی من خداست.من میخوام ازدواج کنم چون میخوام #بنده_ی_بهتری باشم برای خدا.من میخوام کسی رو تو زندگیم داشته باشم که بهم بگه نقطه ضعف های بندگی کردنم،چیه. -چرا من؟-چون میدونم شماهم براتون مهمه که بنده ی خوبی باشین.اینکه برای شما هم این مسأله مهم باشه باعث میشه به منم بیشتر کمک کنید تا کسیکه اصلا اینطوری فکرنمیکنه.اینکه خودتون بنده ی خوبی باشین فقط براتون مهمه؟ادامه دارد...

نویسنده بانو مهدی‌یار_منتظر_قائم
...